
خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند
سیمرغم و کلاغ قبولم نمی کند
عریانترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر بی نقاب قبولم نمی کند
ای روح خسته چه با طالعت گذشت
عکس شدم و قاب قبولم نمی کند
این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
گفتم که با خیال دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب هم قبولم نمی کند
برسایه هرز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آقتاب قبولم نمی کند |